Sunday, January 10, 2010

در این اوضاع که معلوم نیست در اوین چه بلایی بر سر سامان و سمیرا می آید می خواهم خیلی بی ربط به چند نکته اشاره کنم . جوان که بودم شانزده ، هفده و هجده ساله ... در همسایگی مان دختران زیبایی بودند از همان نوعی که عاشورا تاسورا که می شد با دسته راه می افتادند و اشک می ریختند از همان نوعی که اتفاقا درسخوان و با خانواده هم بودند اما با مادرشان در سفره آقام ابالفض شرکت جسته، به زنان هم سند مادرشان خاله خطاب می کردند و اتفاقا معمولا ( قبلا به خاطر تنوین زیاد عذر می خوام) پسر این خاله ها در تکایای روبروی خانه مان مداح بودند . همان پسر خاله ها که وقتی می خواندند من یا از دست ایشان، با همین سامان ، به گردنه های سرد و پر از گرگِ طالقان گریخته بودم یا بالش بر سر به خواهر و مادرشان فحش می دادم ! همان دخترانی که به هر بهانه لفظ خاله را زیاد به کار می بردند، همان ها که زود می توانستند فونت حرف زدنِ خاله های مذکور را روی خودشان اینستال کنند و دغدغه های کسه شعرشان را از آن که هست هم پایین تر بیاورند و با این خاله ها خود را هم کلام و هم دغدغه نمایند . همان دختر هایی که در عین اینکه معدلشان بالای هفده بود و برای خاستگارشان چایی می آوردند ، خبر داشتند که دعوای دیشب کوچه بالایی بین کدام بچه محل ها و سر چه موضوعی رخ داده است ! آری ملاک من برای تحویل گرفتن یک ضعیفه این بود که در گروه های فوق الذکر نباشد ، آری صدق کردن در معادلات فوق کافی بود تا بگویم فلُن دخترِ زیبا روی، اسکیرین سیور بوده و جواتی بیش نیست و چه عادلانه قضاوتی بود ! چه تنهایی درستی بود نبودن با خیل این گربه ها ! چه تفاوت لایه به جایی بود . در آن ایام که آن دختران چون میکلانژ چهره مهندس را قبل از کنکور در صخره های چهره من می دیدند همان زمانِ سردارِ سازندگی و دورانی که مهندس اجر و قربی داشت . هرگز و به درستی ، سر همین نکته های باریک تر ز مو، دختر های جوات خودشان هم می دانستند که جوات ترند و در معاشرات اجتماعی هم خود را پایین تر می دیدند . در آن سرشاری ایام جوانی که گویا هنوز بینش خود را گم نکرده ایم در اثر اشتباهات مکرر و لمسی دوران میان سالی!

Friday, November 6, 2009

روسیه – سؤال اُلمپیاد کامپیوتر – 1995:
مردی قبل از ازدواج ( خیلی نزدیک به ازدواج ) احساس مُردن می کند. یعنی هیچ انگیزه ای او را به زندگی وصل نمی کند. به این مفهوم که هیچ مشوّق و فکری او را وا نمی دارد تا خود را بهتر کند. بیشتر احساس تمام شدن دارد تا شروع شدن. از بعد از ازدواج نمی ترسد. فکر می کند چیزی هم در مورد آینده برایش عجیب و مبهم نیست. درباره زنش هم خیلی فکر نمی کند مجموعا چیز خیلی توپی بدست آورده است ( زنش هم متقابلا تمام احساسات فوق را دارا می باشد )
قسمت اول سؤال :
کدام گزینه صحیح است ؟ با اثبات.
گزینه اول : خود ازدواج موضوعی درست است (یعنی : همراه با مراحل بعدی آن جزو مراحل الزامی رشد همه انسانهاییست که در جهت حقیقت مطلق هستی تکامل می یابند و آنهایی که ازدواج می کنند راه های سعادت به روی آنها باز می شود و آنهایی که ازدواج نمی کنند ناقص می مانند و حتمن بالاخره در سنی احساس نیاز به این سنت حسنه را احساس می نمایند) و آن مرد بر اساس ویژگی های شناخته شده اش، کُس می گوید و طبق معمول الکی شلوغش کرده و یک هفته دیگر مثل همیشه خوب می شود و ازدواج ایشان هم درست است.
گزینه دوم : خود ازدواج موضوعی درست است، نزدیک به ازدواج طبیعی است و یک هفته دیگر با یک مسافرت توپ خوب می شود و ازدواج ایشان هم درست است.
گزینه سوم : خود ازدواج موضوعی درست است، طبیعی نیست و هر دو ( به هر دلیلی ) به بیماری افسردگی مبتلا بوده و یا دیدگاه آنها به زندگی غلط است اما بالاخره با مصرف قرص یا مشاوره یا اندیشیدن بیشتر و تمرین، خوب می شوند و ازدواج ایشان هم درست است.
گزینه چهارم : خود ازدواج موضوعی درست است، طبیعی نیست و این دو نفر دیگر نسبت به هم بی علاقه ( یا دچار عدم کفایت علاقه ) بوده و سخت بشود آن رابطه را به رابطه ای با انگیزه و نشاط بالا تبدیل کرد و اگر هم بشود به نظر می رسد که ازدواج ایشان روی هم رفته اشتباه است و در آینده متزلزل خواهد بود و به روشنی به نفع ایشان است که این کار را نکنند.
گزینه پنجم : در این مقطع از رابطه طبیعیست و مقطع مناسبی برای همیشگی و رسمی کردن رابطه انتخاب نشده است، چون انسان موجودی تک همسر نیست، این مقطع برای هر زوجی مقطع کات بوده و اساسن ازدواج امری غیر اصیل و ساخته ذهن بیمار افلاطون می باشد و نمی شود مثلن با یک همچین کاری به آرامش ابدی رسید. انسان هایی که ازدواج می کنند، الزامن دشوار تر از آنهایی که به چنین دروغی تن در نمی دهند، به تکامل ( به هر مفهوم ) می رسند.
قسمت دوم سؤال : ( سؤال امتیازی و اختیاری - بدون در نظر گرفتن پاسخ شما به قسمت اول )
با فرض درست بودن دو گزینه آخر آیا آن مرد می تواند کات کند یا نه ؟ ( جمع جبری منافعش با خود کات و پس از آن مثبت است؟ ) با ذکر اتفاقاتی که محتمل تر است بیفتد و ترجیحا بدون استقرا پاسخ دهید .
زمان : سه ساعت و چهل و پنج دقیقه.

Wednesday, November 4, 2009

به حس زیبایی شناسی خود دست نزنید اشکال از فرستنده بوده و متن زیر بی ربط به وقایع امروز می باشد.
یادم می آید که در دوران جوانی بین هفده تا بیست سال حس مبهمی از آینده سرشار و پرهیجان و رویای همخوابگی با معشوقه های مات مادی و معنوی داشتم. اما می خواستم بیشتر در مورد شهر ارومیه که در نهصد کیلومتری غرب تهران واقع شده است صحبت کنم. در مورد دختران خوشگلی که همسند انسان بودند ولی به پسرخاله بزرگتر انسان بیشتر پا می دادند. عزیزان من ! اُن دخترانی که الان شوهر کرده و نزدیک به تمام آنها از شهر مورد نظر به یک قاره مورد نظر دیگر مهاجرت نموده اند. اُن دخترانی که حتی خار* های کوچک آنها هم به انسن ذکر زندند و شهر فوق الذکر را ترک نمودند. جا دارد در همین جا از دوچرخه قدیمی سه تفنگ شوهر خاله ام ، درخت گیلاس ، اهالی محترم روستای بند ، دبیرستان دخترانه خوارزمی ، دبیرستان دخترانه تیزهوشان ارومیه ، خوانندگان محترم کشور ترکیه ، رستوران جاده قدیم بعد از زنجان و پیرزنی که توالت های مسجد کنار بلوار اصلی زنجان را می شست ، همچنین از کارخانه پیکان و نیسان تشکر نمایم.
*خواهر

Saturday, October 31, 2009

در این تا ده روز به عروسیم که مانده ، بعد از این نماز صبح بی حال و افسرده و تخمی که خواندم و فقط خودم و خدا را بی خواب کردم و هیچ داف اسمی در هیچ جای دنیا را مثلا ایران و ونزوئلا ، از این حرکت خود به وجد نیاوردم ، یعنی روی تخمدان چپ کره خاکی تاثیری نگذاشتم ، چند نگته را باید به عرض و طول عالم برسانم . (تکبیر اول)
اکنون که مثل داییم و آقای اینانلو که دامنه هال البرز را می سُکند ، می خواهم به یاد پس از آن ایام عُجب ، به دامنه های دربند بشتابم ، بایست چند نگته را به عرض برسانم .
این اعتراف ها رو بخور تا با هم آشتی کنیم . ( اااادددببببررر)
نازرنگی های لازم در کودک ، همانطور که قبلا هم اشاره نمودم ، در اثر افسردگی های لازم در والدین در اثر تبعید ها و فشار های حکومت یا حتی صرفا کارمند بودن ایشان در دستگاه های دولتی و تحمل والدین های دیگر در ادارات و معماری های مدرن به جا مانده از رژیم ستمشاهی و دو رو بودن ایشان در اثر زیستن آنها در زیستگاه هایی چون تهران یا همسایگی هایی از همان نوعی که در رژیم سابق بعد از جنگ جهانی در اشتوتگارت ساخته شد ، شاید ناشی شود. که کودک به افسردگی و صلح طلبی وگوزویّیّت و روشنفگری مُسری مبتلا می شود.
دانشمندان اُسگلیسم را به حس با حالی در اوج تخمیت ، حس زرنگی در هنگام نفهمی ، حس دانستن در هنگام فضل مقتبس به تخمدان چپ یار آویختن و حس تنهایی در هنگام استغنا و بالعکس و جو گیری در فشار یگ اتمسفر و شمشیر کشیدن به روی محبوب و لبخند زدن و فروتنی به کُس کشان عالم ربانی تعبیر نموده اند. (یه صلوات ختم کن)
بیت :
کُس نگوییم که از پرده برون افتد راز بس که گفتیم که بر قامت او دوخته بود
والسلام و علیکم و رحمت الله و برکاته
[جمعیت : اللهم صل علی ... ( فید می شود در موسیقی برنامه تخمی بعدی ...)]

Sunday, September 6, 2009

خواب مي ديدم كه در يك حمام پر از دوش هاي در بسته با زن سياهي قرار همخوابگي گذاشته ام ... ابليس حتي پستانهاي بنفشش را در دهانم گذاشت در آن نه توي خيس و مه آلود ذهن ... اما دريغ از لذتي ... چون آنجا هم ... كودكي آنجا بود كه نميشناختمش اما نگرانم مي كرد و نمي دانم چرا آنجا بود...كاش خواب هاي بهتري مي ديدم ... كاملتر... از اينكه فقط گوشه اي باييستي و حتي نگاهم نكني آنوقت آن زن سياه حتي پستانهاي بنفشش را ... كاش بيشتر بروم از اينجا كه هستم ... چرا از تمام جهان زادگاه ما آنجاست كه ...اهريمن... پسرانمان را اخته مي كند و دخترانمان را به يغما مي برد ...

Thursday, February 5, 2009

دراین روز های غفلت و خاکستری که تهران بر امثال ما همانطور می گذرد که لندن قرن 19 بر دیوید کاپرفیلد و شیراز قرن 7 بر حافظ ، فکر می کنم بشود در حالی که دیوید گیلمور رضی ا... عنه می فرماد :
Sleepy time when I lie with my love by my side
And she's breathing low, and the candle dies
لبخندی ، اِنسُن را لحظه ای به لحظه « اکنون » بیاورد و یکهووی به یک جای خوش از فولدر های سِیــو شده خاطرات هل دهد به گونه ای که دل اُن اِنسُن قیژی بریزد با لذّت ! نه اُن لذت صنوبری ... نـــــــه ! لذت معنوی ... همین ، گفتم فقط فکر می کنم ، امیدوارم نرنجانده باشمتان ، نه شما کلّه مربّعی نیستید این منم که خواب بد دارم می بینم . اما نمی شود عزیزان مصر تظاهر به بیداری کرد ، انسُن یا خواب است یا بیدار . اگر بختک روزمرگی رویتان اوفتاد دست و پا نزنید الکی خداوند تبارک و تعالی است که هر که را که صلاح ببیند بیدار می کند . شما غافل نیستید ، بلکه این حضرت دوست است که حال می کند شما از او غافل باشید ، می دانید حوصله همه تان را ندارد این روز ها بس که تراکم فروخت شهرداری ، طفلی از آدم به دور شده ، هدف ما جلب رضایت خداست ؟

Tuesday, February 3, 2009

دِ مسئله بودن یا نبودن نیست دِ . دِ مسئله ، مسئله حق مأموریت است . گاهی می اندیشم که اگر من به جای کارگر پیمانی ، مالک خصوصی بیش نبودم انقدرتوپ نبودم چون انقدر در زندگی ضربه نمی خوردم که فاصله تمام نقاطم از یک نقطه به نام مرکز حدودن به یک اندازه باشد . مشکلات است که آدم را مرد می کند . ببینید من حتی سربازی نرفته ام اما ببینید مردانگی را . آنچه خدا خواسته است . آنچه خدا خواسته است . نمی خواهم انقدر عقده ای باشم اما دستمایه ای جز عقده گویا این روز ها برای خلق اثر هنری ( زرررررررر) وجود ندارد . و این خود موضوع مهمتریست که در این مقال تخممان نیست پس من در مورد حق و حقوقم صحبت می کنم با آنکه اصلن دغدغم نیست که از پرده حلقوی برون افتد راز . هویجوری یک چیزی می گویم که گُه فته باشم . این یگ نگته . انسُن در یگ سِند و سالی سوراخ دماغ هایش کوچکتر بوده موهای زائد بالای ابروها و چروک صورت و قوز پشت و شکمش کمتر است ، اعتماد به نفسش بیشتر است که ان موضوع هم خود ، بدیهی و فاقد اهمّیّت لازم است . ولی بیایید به این موضوع برسیم که الا بذکر ا... تطمئن القلوب . ببینید عزیزان من دنیای قَرب به چه بن بستی رسیده . این چند نگته ؟

Monday, February 2, 2009

نوشتنم آمد. اما نه تمرین دارم و نه انقدری آمدکه بخواهم بیفتم در سرپایینی قلم فرسایی. فقط یک لحظه حال و هوای درکه وزیدن گرفت . چقدر این روزها این درکه لعنتی در آثار من مشهود و مبرهن است ، هر خواننده کودنی (بشربدوی با شعور) پی به این مهم می برد که آن اقلیم ، نقطه مهمی در زندگی نابغه مورد نظر می باشد . شاید علت این یاد آوری این باشد که اکنون نیز یک حسِ غریبِ ، قربونت برم من عسیسمی ، نسبت به خودم مانند همان برهه حساس و مهدی خرم آلود و دوست داشتنی ، از همان نوعی که در رژیم سابق هم نسبت به خودم حس میکردم ، نسبت به خودم حس می کنم وغیره و ولا غیر ، که این موضوع فی مابین منو فی مابین شما بماناد . همچین یه نموره دوست می دارم بغضی باشد در گلویم که هی یکی بیایدو بگوید: خوبییییییی؟ من هم بگویم: مگه تو دکتری؟ یک نموره همین تیریپ هم البته ساری و جاریست در دلم . دیگر مگر من چقدر بدشانسم یا به قول آن میان هوش ، خوش شانس !؟ اینکه همه چیز رله باشد دل انسان را مورد ضرب و شتم قرار می دهد ، ما خود هم همین تریپ را پایه تریم ، اما خوب انسان که عقده ای بازی در می آورد یک لذتی دارد مثل انزال حتی بهتر، نخسوزن هنگامی که مدت طولانیی بزرگوارانه تیریپ مذکور را تاب آورده باشی بی دلیل ( تخمی (تکرار)) . من خسته هستم . غافل که می شوی همچین می بینی پاچه هایت پُر است . عزیزان هیچ روالی در زندگی ابزارم * هم نیست . اون دسته از عزیزانی که معاشقند ! گویا گره زلف یار در هستی مادرزادی بوده و کاریش نمی شود کرد . آقاجون بذارید زندگیمونو بکنیم اگه من اینطوریم رفتار گُه تو نسبت به خودت اینطوریم کرده مدفوع تیرید ! حدود لیاقتت با تقریب خوبی دستم آمده . تو یه اَنی می خواهی مثل خودت که با خواهرت در رفت وآمد باشد رُبع اوقات . با توی نوعی هستم . و امّا من نوعی ! همینی که هست ، خیلیم با خودم حال می کنم الانم می رم به خودم می گم ، خداییش ، خیلیم ابزارم * نیستید . هیچ هم لزومی به خود شیرینی و مایع گذاشتن یا حالات دیگری از ماده گذاشتن از خودم نمی بینم راستش ، تو اگربه قول عمویم لَیاقت داشتی درِ خانه خود را بیل میزدی نه اینکه خاندانت رابه خاک سیاه می نشاندی . خود را بگا رفته اعلام می نمایم .
با تشکر
* ابزار:آلت

Sunday, December 14, 2008


سوره تغابن
:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ وَأَوْلَادِكُمْ عَدُوًّا لَّكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ وَإِن تَعْفُوا وَتَصْفَحُوا وَتَغْفِرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ ﴿14


إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلَادُكُمْ فِتْنَةٌ وَاللَّهُ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ ﴿15

Wednesday, December 10, 2008

قرار ما نارنجستان قوام ، جوانی ، تصویر آینه سمت چپ ، در چند متری پشت صفحه آیینه با لبخند ، چشم به راه همه تان خواهم مانده بودم ، دور از مصلحت بینی ، با تمام آن چیزی که قفسه سینه ام را همان روز ها یک جوری می کردکه هیچوقت نفهمیدید ولی یکهو نمی دانم کی چه شد که شکست و دیگر نیست ... دیگر نیست ...

Monday, December 1, 2008

ای شیخ می تونی آموزه های خودتو به ترتیب و گام به گام به صورت یک سری دوره های کاملا مشخص و ملموس به مریدانت آموزش بدی و بعدشم امتحان بگیری و نمره بدی و اون نیشتم ببندی و کمی منطقی باشی ، مدرکتم برای مشایخ دیگه قابل قبول و از همه جای دنیا قابل پیگیری و ادامه است.
پ ن تقدیم به همه اهل دل

Sunday, November 30, 2008

حافظه یه مفهومه مثل آزادی یا دموکراسی یا آرمانشهر

Monday, October 20, 2008

به دَرَک که رفتی ، ملال هست اما ملال دوری تو نیست ، ملال دود سیگار یاران است و مزخرفات تکراری و صدای خور و پوف همرزمان در سحرگاهان . آه معشوق من ! به دَرَک که دور شدی ملال جز دوری تو بسیار است مجال به ملال دوری تو نمی رسد ، آدمِ این ملال ها نبودی کانسپتَن ! گور پدر تازه به دوران رسیده ات ایضَن ، همان دور ها که هستی خوش باش و آسوده بخواب که ما هم چند ساعت اینور آنورش خوابیم و یا بیدار...

Thursday, October 9, 2008

خواب می دیدم که خاله مادرم (مرحومه) در یک خانه دوران پهلوی دوم ( شاید از آنهایی که شوهرش در زادگاهم ارومیه ، طراحی و اجرا می کرد ) بر روی سکویی نشسته و در آغوش شوهرش ، معمار ( در قید حیات ) ، عشوه می آید و معمار او را نوازش می کند . دایی محمود من ( درقید حیات ) می دود و با شیطنت یک بچه 4 ساله با لگد ، آرام به پای معمار می زند و فرار می کند . فقط آگاهم که در اتاق مجاور یک جشن عروسی برپاست . گویا عروسی نسرین ( در قید حیات ) ، دختر ترشیده معمار ، است . پدربزرگم (مرحوم) در مقابل معمار و خاله مادرم بر روی یک صندلی بدون دسته ، نشسته و پای بی جورابش را روی پایش انداخته و با شادی و قدرت و انرژی بی سابقه ای خاطره تعریف می کند . من بوی گند پایش را درخواب حس کردم .
......
چند وقت پیش می خواستم به زادگاهم بروم ، اما مرا نخواست ، حق هم داشت . امیدوارم مرا ببخشد . گیر افتاده ام . تقصیر کیست ؟ خدایا این سیر درونیم به سمت رنج و این درکم از تراژدیی که در عالم به راه انداخته ای ، حس غریب و مه آلودیست . کاروانی در حرکت است ، بانگ جرس فیلم مادر ...