Thursday, February 5, 2009

دراین روز های غفلت و خاکستری که تهران بر امثال ما همانطور می گذرد که لندن قرن 19 بر دیوید کاپرفیلد و شیراز قرن 7 بر حافظ ، فکر می کنم بشود در حالی که دیوید گیلمور رضی ا... عنه می فرماد :
Sleepy time when I lie with my love by my side
And she's breathing low, and the candle dies
لبخندی ، اِنسُن را لحظه ای به لحظه « اکنون » بیاورد و یکهووی به یک جای خوش از فولدر های سِیــو شده خاطرات هل دهد به گونه ای که دل اُن اِنسُن قیژی بریزد با لذّت ! نه اُن لذت صنوبری ... نـــــــه ! لذت معنوی ... همین ، گفتم فقط فکر می کنم ، امیدوارم نرنجانده باشمتان ، نه شما کلّه مربّعی نیستید این منم که خواب بد دارم می بینم . اما نمی شود عزیزان مصر تظاهر به بیداری کرد ، انسُن یا خواب است یا بیدار . اگر بختک روزمرگی رویتان اوفتاد دست و پا نزنید الکی خداوند تبارک و تعالی است که هر که را که صلاح ببیند بیدار می کند . شما غافل نیستید ، بلکه این حضرت دوست است که حال می کند شما از او غافل باشید ، می دانید حوصله همه تان را ندارد این روز ها بس که تراکم فروخت شهرداری ، طفلی از آدم به دور شده ، هدف ما جلب رضایت خداست ؟

Tuesday, February 3, 2009

دِ مسئله بودن یا نبودن نیست دِ . دِ مسئله ، مسئله حق مأموریت است . گاهی می اندیشم که اگر من به جای کارگر پیمانی ، مالک خصوصی بیش نبودم انقدرتوپ نبودم چون انقدر در زندگی ضربه نمی خوردم که فاصله تمام نقاطم از یک نقطه به نام مرکز حدودن به یک اندازه باشد . مشکلات است که آدم را مرد می کند . ببینید من حتی سربازی نرفته ام اما ببینید مردانگی را . آنچه خدا خواسته است . آنچه خدا خواسته است . نمی خواهم انقدر عقده ای باشم اما دستمایه ای جز عقده گویا این روز ها برای خلق اثر هنری ( زرررررررر) وجود ندارد . و این خود موضوع مهمتریست که در این مقال تخممان نیست پس من در مورد حق و حقوقم صحبت می کنم با آنکه اصلن دغدغم نیست که از پرده حلقوی برون افتد راز . هویجوری یک چیزی می گویم که گُه فته باشم . این یگ نگته . انسُن در یگ سِند و سالی سوراخ دماغ هایش کوچکتر بوده موهای زائد بالای ابروها و چروک صورت و قوز پشت و شکمش کمتر است ، اعتماد به نفسش بیشتر است که ان موضوع هم خود ، بدیهی و فاقد اهمّیّت لازم است . ولی بیایید به این موضوع برسیم که الا بذکر ا... تطمئن القلوب . ببینید عزیزان من دنیای قَرب به چه بن بستی رسیده . این چند نگته ؟

Monday, February 2, 2009

نوشتنم آمد. اما نه تمرین دارم و نه انقدری آمدکه بخواهم بیفتم در سرپایینی قلم فرسایی. فقط یک لحظه حال و هوای درکه وزیدن گرفت . چقدر این روزها این درکه لعنتی در آثار من مشهود و مبرهن است ، هر خواننده کودنی (بشربدوی با شعور) پی به این مهم می برد که آن اقلیم ، نقطه مهمی در زندگی نابغه مورد نظر می باشد . شاید علت این یاد آوری این باشد که اکنون نیز یک حسِ غریبِ ، قربونت برم من عسیسمی ، نسبت به خودم مانند همان برهه حساس و مهدی خرم آلود و دوست داشتنی ، از همان نوعی که در رژیم سابق هم نسبت به خودم حس میکردم ، نسبت به خودم حس می کنم وغیره و ولا غیر ، که این موضوع فی مابین منو فی مابین شما بماناد . همچین یه نموره دوست می دارم بغضی باشد در گلویم که هی یکی بیایدو بگوید: خوبییییییی؟ من هم بگویم: مگه تو دکتری؟ یک نموره همین تیریپ هم البته ساری و جاریست در دلم . دیگر مگر من چقدر بدشانسم یا به قول آن میان هوش ، خوش شانس !؟ اینکه همه چیز رله باشد دل انسان را مورد ضرب و شتم قرار می دهد ، ما خود هم همین تریپ را پایه تریم ، اما خوب انسان که عقده ای بازی در می آورد یک لذتی دارد مثل انزال حتی بهتر، نخسوزن هنگامی که مدت طولانیی بزرگوارانه تیریپ مذکور را تاب آورده باشی بی دلیل ( تخمی (تکرار)) . من خسته هستم . غافل که می شوی همچین می بینی پاچه هایت پُر است . عزیزان هیچ روالی در زندگی ابزارم * هم نیست . اون دسته از عزیزانی که معاشقند ! گویا گره زلف یار در هستی مادرزادی بوده و کاریش نمی شود کرد . آقاجون بذارید زندگیمونو بکنیم اگه من اینطوریم رفتار گُه تو نسبت به خودت اینطوریم کرده مدفوع تیرید ! حدود لیاقتت با تقریب خوبی دستم آمده . تو یه اَنی می خواهی مثل خودت که با خواهرت در رفت وآمد باشد رُبع اوقات . با توی نوعی هستم . و امّا من نوعی ! همینی که هست ، خیلیم با خودم حال می کنم الانم می رم به خودم می گم ، خداییش ، خیلیم ابزارم * نیستید . هیچ هم لزومی به خود شیرینی و مایع گذاشتن یا حالات دیگری از ماده گذاشتن از خودم نمی بینم راستش ، تو اگربه قول عمویم لَیاقت داشتی درِ خانه خود را بیل میزدی نه اینکه خاندانت رابه خاک سیاه می نشاندی . خود را بگا رفته اعلام می نمایم .
با تشکر
* ابزار:آلت