Saturday, February 23, 2008

پروردگارا ما را از بند فرم برهان ... الهی آمیــــــــــــــن ....

Tuesday, February 19, 2008

قربان چشمان سیاه او رفته بود قبل ازسلام یا هر سخن و کلیشه ای ... نامه از ابتدا بوی پایان میداد ، اتمام چیزیکه زمانی سرشار بود ، غم از سنخ آرامش و بزرگی ... بغض بی کینه . توقف . نخواستن . لبخند . خاطره . خاطره ها . د

Tuesday, February 12, 2008

صبح با هم روی مرز های زرد رنگ می دویدیم ، من سیزده سال داشتم و او دوازده سال . نادان تر از آن بودیم که کینه هایی را که در اطرافمان به وجود می آمد حس کنیم و بفهمیم که گزارش اعمال ما به وسیله دیگران « وظیفه متعالی انسان اجتماعی » و « فصل سوم از مقررات همشهری گری » در پرونده مان نوشته می شود ... در دشت مردم راه میروند و با لبخند به یکدیگر برخورد می کنند . تمامشان اصلاح شده اند . دسته جمعی راه می روند . فرد اصلاح شده قادر نیست تنها راه برود ...
میرا
کریستوفر فرانک