Saturday, January 19, 2008

انسان تنها نشسته بود . با غم و اندوهی فراوان . همه حیوانات دور او جمع شدند و گفتند ما دوست نداریم تو را غمگین ببینیم ، هر آرزویی داری بگو تا ما بر آورده کنیم . انسان گفت به من قدرت بینایی عمیق بدهبد . کرکس گفت بینایی من مال تو . انسان گفت می خواهم نیرومند باشم . پلنگ گفت مانند من نیرومند خواهی شد . انسان گفت می خواهم اسرار زمین را بدانم . مار گفت نشانت خواهم داد . پس همه حیوانات رفتند . و وقتی انسان همه این هدایا را گرفت ، رفت . و آنگاه جغد به بقیه حیوانات گفت انسان دیگر خیلی چیزها را می داند و قادر است کارهای زیادی بکند . ناگهان من ترسیدم . گوزن گفت انسان به آنچه می خواست رسید آیا دیگر غمگین نخواهد بود ؟ جغد گفت نه . حفره ای در درون انسان دیدم . اشتیاق و حرصی شگرف که کسی را یارای پر کردن آن حفره نیست . همان چیزی که او را غمگین خواهد ساخت . حرص او بیشتر و بیشتر خواهد شد . تا روزی که دنیا خواهد گفت من دیگر چیزی ندارم که به تو ببخشم ، همه چیز تمام شده است .
سرخ پوستان امریکای شمالی

1 comment:

N said...

انسان خودش را همينجوري بدبخت كرد و ما آخرش نفهميديم چي به چي شد!