Monday, October 29, 2007

من از رویاهام به خاطر اینکه گاهی با واقعیت اشتباه می گیرمشون عذر می خوام . بعضی از المان های گذشته... تو خواب و بیداری ... گاهی یک فرشته... فقط حیف که تخت جدیدم ناراحته و مهره های کمرمو اذیت می کنه ... اینه که شاید قیافم یکم تو خواب عبوس به نظر برسه ... و تو بیداری سکسی و جذاب ... من صبحها راحت تر مرتکب حماقت میشم ... باید برم شیراز تا حالم خوب شه .... کاراکاس برام سمّه !... یکی بود که آواز می خوند ... یادمه کنار خواجو ... ترانه های قدیمی ... من از رویاهام به خاطر اینکه گاهی با واقعیت اشتباه می گیرمشون عذر می خوام .

Sunday, October 28, 2007

پروردگارا دفتر کار جدیدم رو افتتاح می کنم اُمیدوارم فرصتی برات باشه تا رفتار زشتی که در گذشته با من داشتی رو جبران کنی

Sunday, October 21, 2007

انســـُـن* بیماردل انســـُـنیه که تا یه دافی هیجده نوزده ساله بهش پا میده دست و پاشو نه که بگم گم می کنه نه پیر این راه تر از این حرفاست ولی همینکه شب این موضوع رو تو ذهن خودش مرور می کنه و لذت می بره یعنی مریضه دیگه ! نه ؟ به نظر من که هست البته من خودم خیلی دخترای تو این سن رو دوست دارم ... آخی خیلی گناه دارن ... وقتی که خودشونو می گیرن برات ولی حواسشون به تو اِ ... دیدین ؟ یا مثلا وقتی دوست پسر دارن ولی دوست دارن یکمی شیطنتم بکنن ... جدی می گما خیلی همه اینا قشنگه ... آدم یاد جوونیاش می اُفته ... یاد تخت جمشید ... سعدیه ... حافظیه ... هان چی داشتم می گفتم ؟ ولش کن
* انسان ، بنی بشر ( منظورم فرشید نیست ) ، آدم
سال پنجاه و هفت ملت ایران علیه حکومت انقلاب کرد . وقتشه که علیه خودش انقلاب کنه ....

Friday, October 19, 2007

فکر می کنم به تعداد اینهمه خونه خوب تو شهر آدمای خیلی پولدار تر از من وجود دارند . اااااااا ... چقدر زیادن آدمایی که اضطراب های منو ندارن ... اینا کیان ؟ کارفرماهایی که دیر به دیر پول میدن و هر جا می تونن به بهانه های مختلف پولتو نمی دن ؟ ... باید زمان زیادی رو صرف دور ریختن چیزایی بکنم که پدرم بهم یاد داده ! تو این لونه جدیدم فرصت خوبی بدست میارم که این کار رو بکنم ... فعلا که از دنیای شما یک زیر زمین سی و چهار متری که حریم خودم باشه و سه الکروکیز ( دو تا کولهاس و یک ام وی آر دی وی ) مرا بس ! با سیصد میلیون تومان پول ... با یه مرغداری و یه باغ و یه ویلا تو شمال .... همین ...هان ! هان ! و کتاب کانتمپروری هاوسز و همچنین شاپینگ کولهاس ! همین نه اس ایکس ایکس ایکس ال کولهاس رو هم بدین !
همش که شد این مرتیکه کولهاس ! نه من پول می خوام پول بدین !
راستی شهرمم می خوام با یه عالمه کار.
اوا چه دخترونه ! پس ک#رمم روش !

Wednesday, October 17, 2007

روی قسمت داخلی بازوی راستش با خط نستعليق خوشی نوشته :
جای سر خوبان
یه مدت گایید مارو این بلاگر تا اینکه لاغر گفت ایتور شده یعنی بچه ها درشو بستن مبادا تفکری منتقل بشه
داشتیم بر میگشتیم هتل ... خیابونای کاراکاس شلوغ بود و مردم دم غروب بر می گشتن خونه هاشون . تو فکر بودیم که شب با علیرضا بریم کجا... بریم مثلا دیسکو ... علیرضا یهو زنگ زد گفت برگردید دفتر، هوگو چاوز می خواد پروژه باریوها رو ببینه .گفتیم ما خیلی خسته ایم لباسامونم مناسب نیست و تی شرت و اینا تنمونه ...گفت به تخمتون خودتونو برسونید. رییس جمهورمونم داشت بعد از آبروریزی های نیویورک میومد ونزوئلا وعلیرضا با مهندس انصاری رفته بود رو فرش قرمز استقبال ، که آقای رییس جمهور بهش لبخند بزنه . من گفتم اگر قراره رییس جمهورمونم ببینیم من نیستم! ( دلیلش به خواننده محترم مربوط نیس!) سام هم زنگ زد به علیرضا و علیرضا بهمون اطمینان داد که اونو نمی بینیم ... به هر حال رفتیم دفتر و اونجا ... علی حجازی بود و خانوم فرانسوا و این پسر نچسبه کاوه که داشت می رفت.من و سام و شهاب و فرانسوا و علی باید پروژه رو برای هوگو پرزنت می کردیم . یه دستی به سر و گوش ماکتها کشیدم و به بابک ( راننده) زنگ زدیم که بی خیال مهندس نعمتی شو و ماشینو برسون که هوگو منتظره . به حسامم گفتیم پاور پینت ها رو بیار و لپ تاپ و خودتم بیار .... همه جمع شدن و چون جا کم بود یه تاکسی هم با مکافات گرفتیم ( چون می خواستیم ماشینش در خور کاخ باشه) و راه افتادیم .. علی حجازی با دو تا موتور سوار که از کاخ برای اسکورت کردن ما اومده بودن قرار گذاشته بود و اونا هم به ما پیوستن و به نوبت چراغ های چهار راه های رو مسیر رو جلو جلو می رفتن و برامون سبز می کردن ... به جلوی کاخ که تو مرکز شهر بود رسیدیم ... نگهبانها با کلاه کج و تا دندون مسلح دم در بودن دو تا سگ گنده همونجاها می پلکیدن. ما ماکتها و شیت هارو برداشتیم و رفتیم تو اتاقک نگهبانی که شلوغ بود ... اصولا محوطه و کاخ خیلی شلوغ بود ... اونجا دو تا ایرانی که معلوم بود از گارد ریاست جمهوری خودمونن می پلکیدن که باهاشون هیچ ارتباطی برقرار نکردیم چون با تیریپشون حال نکردیم ... بچه عقده ای می زدن ... القصه ... فقط کیف هامونو ( تازه اونم نه همه کیف ها ) رو کردن تودستگاه و توشو دیدن ... خودمونم نگشتن ، پاسپورت هارو برو بچس دادن و کارت عبور گرفتن ... بعد با وسایل راه افتادیم به سمت خود ساختمون ... توی مسیر هر دختری که میدیم قد بلند و خوشگل بود ... میگن چاوز از اون خانوم بازای تیره ...راهنماییمون کردن به یکی از اتاق های اداری کنار آتریوم اصلی کاخ ... اونجا دو نفر بودن وزیر مسکن و یکی دیگه که خوش تیپ تر بود و اصرار داشت که ما پروژه رو واسه وزیر توضیح بدیم و نه اون ! ولی ما نا خداگاه چون خوش لباس تر بود به سمت اون بر می گشتیم ! تا اینکه رفت !!!
بعد از مدتی یه جوون سی ساله نفرت انگیز که اونجاها می پلکید و تیریپش مثل خان مظفر بود تو هزار دستان اومد تو اتاق و فهمیدیم از کارخونه دارای کلفت ونزوئلاست و دیوار بتنی با قالب پلاستیکی در جا می فروشه و اومده بود که جنسشو برای پروژه های آتی کیسون تبلیغ کنه ...
یه پنجره از اون اتاق به باغی باز می شد که توش یه سری سرباز با لباسای قرمز به چپچپ به راست راست به تخمم تمرین می کردن ..بعد از مدتی خبر نگار ها هم ریختن تو اون حیاط و بعد از نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه دیده می شد که هوگو چاوز هم اونجاها می پلکه ..با ما پونزده متر فاصله داشت ... شایدم ده متر... بعد از یک ساعت یه ماشین رسید ... از لای اون پنجره من چهره رییس جمهورمون رو در بین حضار دیدم حتی چاق سلامتیش با چاوز دیده می شد ...موقع دیدن رییس جمهور حس امام رو داشتم موقع باز گشت از فرانسه ... یه اطلاعاتی ونزوئلایی جوون اومد تلوزیون بزرگی رو که تو اتاق بود روشن کرد تا مستفیذمون کرده باشه !
بله بچه های عزیزم جونم براتون بگه که اون ساختمون سفیده که اخبار نشون میداد تو بک گراند چاوز و احمدی نژاد، یه پنجره پایین سمت راستش بود که من اون تو بودم ... القصه مهندس انصاری و علیرضا هم دیگه رسیده بودن ... علیرضا اومد پیشمون و کارت سیاهی رو که می گفت مال دفتر ریاست جمهوریه، بهمون نشون داد ... تازه اونو به دست آورده بود و می گفت کارت کلفتیه و همه دنیا میشناسنش و همه جه باهاش می تونی بری و کلی امتیاز برامون بر شمرد ... بچه زرنگیه ... اینکارس ... کجا بودم ؟ آهان ! رفتیم یه هتل گرون که شام بخوریم ... کنار استخر ... آلاچیق های چوبی ... شراب قرمز ... استیکی که باید خودت رو سنگ داغ می پختیش ... که یهو مهندس انصاری زنگ زد به علیرضا که بجنبین که خود چاوز می خواد پروژه رو ببینه ... باز یه تاکسی دیگه به جز ماشین خودمون گرفتیم و من نمی دونم به چه سرعتی اون مسیر رو طی کردیم ... بوق زنان و فلاشر زنان ... اونجا همه رفتن تو به جز من و شهاب که لباسامون رسمی نبود و خوب خیلی ضایع بود ... پرسپکتیو هایی که از اون تو شنیدم این بود که مثلا علی حجازی جو گیر شده بود و هی می زد پشت چاوز ... چاوز هم دست انداخته بود گردن اون ! یا اینکه چاوز خیلی با پروژه حال کرده بود و می خواست هر چه سریع تر استارت بخوره ...
پ ن - باریو : زاغه هایی که بدون برنامه ریزی و تاسیسات زیر بنایی در وسط شهر شکل گرفتند و از شصت سال پیش از مشکلات امریکای جنوبی محسوب می شوند