Friday, September 28, 2007

داشتیم بر میگشتیم هتل ...

Sunday, September 16, 2007

قبول دارم بیست و چهار سال سن زیادی بود برای اُسگـُل بودن ... من هنوز به اینکه چرا تو دسته اُسگـُلا بودم فکر می کنم . من چرا هنوز به اینکه تو دسته اُسگـلا بودم فکر می کنم ؟ من خستم . از این شهر از این خونه ... اگه از این خونه برم به این شهر بسته تر می شم و اگه از این شهر برم ... آخ اگه از این شهر برم ... برم یه جایی که رودخونه و چشمه داشته باشه ... ییلاق باشه ... آشناتر باشه ... بیست و نه سال سن زیادیه
دیدی گاهی هنوز ، می تونم بنویسم؟

Wednesday, September 5, 2007

پدرم ... مردی که در حال فرو ریختن بود ... فرشتگان می گریستند اما خدا لبخند می زد ... زمان بی اعتنا می گذشت من دیگر همیشه غمگینم