نفرت چه حس کاهنده ای بود ... نفرت وقتی از قفس واژه بیاد بیرون کار هر کسی نیست مهار کردنش ... چقدر تنها باید سر به بیابون بذاری و به دور دستها خیره بشی که همش از چشات بیرون بریزه ... به هر درختی که نگاه کنی برگهاش زرد میشه ... چقدر دهنت رو باید باز بذاری تا فریاد به حنجره ات برسه ... چقدر باید سکوت کنی ... بی هیچ اشکی... بیابون ... خشک ...خون... اونجا نفس کشیدن اختیاری میشه ... حرف نزن ... نفس بعدی یادت نره ... صدای هر نفس ... خس خس حنجره ... سرت رو درد میاره ...
هرگز از یادم نمیره ...
پ ن : ببخشید داشتم آلبوم عکسامو نگاه میکردم ...